90/2/1
9:28 ع
90/1/18
11:21 ع
رفتم جایی که باید میرفتم.
گفتم چیزی رو که نباید میگفتم و شد آنچه که نباید میشد!!
همش از سه شنبه شروع شد.اصلا انگار زندگی از سه شنبه شروع میشه.
هفته من سه شنبه شروع میشه!!انگار تمام هفته میگذره تا من به سه شنبه برسم و انگار رنگ همه ی هفته من از سه شنبه است.وای از سه شنبه ای که رنگ نداشته باشه و نباشه .
اینم در آخر بگم حتی پنج شنبه هم برای من سه شنبه نشد!
اسکی و الهام از نوشته های آقای مستور
یا علی
پ , ن:لازم نیست برا کسی توضیح بدم قصه چی هست هرکی میاد اینجا من رو میشناسه و غریبه نیس اینجا.فقط برا دلم خودم مینوسم.
89/9/6
7:56 ع
تمام شد یک روز دیگر
سنگین تر کوله بار خستگی هایم
و نگران از شروع تکرار وار فردا و فرداها
چشمانم را به امید باز نشدن می بندم ...
اما باز ،
آغازی بی پایان ،در هر صبح متولد میشود
با تمام ناتوانی ام ،
طول روز را زجر میکشم
مسیرها یکسان طی میشوند ...
سنگ فرش های یک نواخت و یک رنگ
و درختانی که هیچگاه
بزرگ تر از سال پیششان نمی شوند
سخت میگذرد ،
روز به شب و شب به روز
بیماری بدیست بی خوابی
و بدتر از آن ...
اینکه هیچ پایان خوشی در انتظارت نیست !
پشت این همه هیچ ،چیزی نیست جزء
جسمی که از خاک است و به خاک می رود ...
با دستانی خالی تر از همیشه
از خاک به خاک یا از خاک به افلاک ...
ما همه در حال رفتنیم ...!
89/6/21
3:16 ع
مرا نران از دلت
که شکست اگر این نازک دل من
یک عمر نوازش هم ... زنده اش نمی کند
مرا ،
از خودت بدان ...
اگر چه این تن غریبه ایست برابر چشمانت
اما دلی دارم ، که فقط برای تو ادامه میدهد
این ضربان های بی قاعده را ...
مرا ،
در آغوش بگیر ...
که پایان تمام کابوس هایم ...
در آغوش تو آغاز می شود
بوسه هایت را
به پریشانی هایم بچسپان ...
شاید دست بردارند
غصه های که سنگینی میکنند
بر دوش خسته من ....
تا مرگ بدرقه ام کن ...
زیبا ،
که با تو ابدیت را به جیب می زنم ...
که با تو ...پایانی در کار نیست !
پ.ن : گاهی ، بی تو بودن را در خودم بچه می شوم ! اما ... تو فکر کن
، بادبادکی را که هیچ وقت نداشتم را ... باد برده است !
پ.ن : تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم, دیو نیم پری نیم از همه
چون نهان شدم. برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد, تا همه دود دل شدم تا سوی
آسمان شدم ...
نویسنده اسماعیلی
89/4/23
10:5 ص
هرکه شنید، پرسید: آخِ مگه چی داره واست؟
هرکه شنید، گفت: واقعا...
اما هیچ یک نفهمیدند که تو چه هستی برای من...
نفهمیدند که چهها برای من نکردی...
نفهمیدند وجودت سرشار عشق...
نفهمیدند... نه یک نفر، بلکه چندها نفر...
من سست بودم که...